نگاهم به روی درختهای
بارانزدهی پارک بود که از آن پایین خودشان را تا بالاتر از سطح خیابان رسانده بودند
و ذهنم پیش دختر نوجوانی که کنار پسرعمهی محبوبش بچگی میکرد؛ همهی بچگیِ نکردهاش
را. همان پسرعمهای که گفته بود چرا مثل یویو میمانی! این حرف چند سال توی دلش مانده
تا سرانجام آنجا، توی آن شبِ سرد، توی آن مرکزِ خرید گرم، به زبانش آمده بود؟
این پارک محبوبترین
پارکِ دنیا بود، از من اگر میپرسیدند. از منِ دوسال و اندی پیش.
حالا چطور؟ از
محبوبترین بودن عزلش کرده بودم؟ یا هنوز هم خیابانهای پر از سراشیبی و پلههای آن
که چندین متر از سطح خیابان پایینتر بودند، برای من محبوبترین بودند؟ پلهها و خیابانهایی
که هیچوقت تنها از آنها نگذشته بودم. همیشه کسی بود. کسی که همیشه بود. همانی که
حالا هم قرار بود برگردد و روی این صندلیِ مقابلم با کمتر از یک متر فاصله، کنار این
پنجرهی رو به طولانیترین خیابان این شهر و این پارک بنشیند. پارکی که از اینجا فقط
قسمت بالای درختهایش دیده میشدند. درختهایی که روی همهی خاطرات ما و پارک، حصار
کشیده بودند. من را اینجا، مقابل پردهی محافظ خاطراتمان کاشته و کجا رفته بود؟!
پسرجوان، جایی
پشت حصار، به پشتیِ نیمکت تکیه داده و به دخترک که عقدهی همهی نداشتهها و نکردههایش
را با او باز میکرد، خیره شده بود، با لبخند مهربانی روی لبش. لبخندی ک فقط خاطرهبازی و نه چیزی بیشتر...
ما را در سایت فقط خاطرهبازی و نه چیزی بیشتر دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : m7thlineg بازدید : 182 تاريخ : سه شنبه 3 بهمن 1396 ساعت: 15:01